کد خبر: ۷۵۸۴
۲۴ تير ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

صفای دل روضه‌خوان نابینای کوی کارگران

«حاج‌محمد اسدی» روشندلی است که حدود ۵۰ سال است روضه می‌خواند. ۴۰ سالی است که ساکن محلۀ کوی‌کارگران است و جوان‌های این محل با صدای روضه‌اش خاطره دارند.

اینجا محله‌ای است که وقتی محرم می‌شود، پرچم سیاه عزای ابا‌عبدا... بر سردر خانه‌هایش آویزان می‌شود. اینجا هنوز بچه‌ها پای روضه بزرگ می‌شوند. وقتی قرار است دهه بگیرند، می‌دانند باید چه کسی بیاید برایشان روضه بخواند.

«حاج‌محمد اسدی» روشندلی است که حدود ۵۰ سال است روضه می‌خواند. ۴۰ سالی است که ساکن محلۀ کوی‌کارگران است و جوان‌های این محل با صدای روضه‌اش خاطره دارند. حالا کودکانی که با صدای نوحه‌های محرم او بزرگ شده‌اند، به میان‌سالی رسیده‌اند و او هنوز میان این کوچه‌پس‌کوچه‌ها، عبا روی دوش می‌اندازد و دست در دست همسرش به روضه‌های ماهانه و هفتگی و دهه‌هایش می‌رسد.

 

همراه همیشگی روضه‌ها

حاج‌آقا با کلاه مشکی و لباس‌های محرمی‌اش بالای مجلس است. حاج‌خانم کنار صندلی‌اش نشسته است و بساط بلندگو را علم می‌کند. حاجی از شکیات نماز می‌گوید و خانم‌ها که دورتادور خانه را گرفته‌اند، گوش می‌کنند.

کودکی بی‌تابی می‌کند. پشت‌سر حاجی‌اسدی عبارت «به روضۀ امام‌حسین خوش آمدید»، زبان گویای صاحب‌خانه است که بدانند هر که به اینجا آمد، مهمان خوان کرم اهل‌بیت (ع) است. حاجی روضه را شروع می‌کند. پایان هر بند مصیبتی که می‌خواند، می‌گوید: «یا لیتنی کنا معک!». زن‌ها چادرشان را توی صورتشان کشیده‌اند و شانه‌هایشان تکان می‌خورد.

حاجی روضه‌اش را با سلام بر حسین تمام می‌کند. سلام می‌دهند. حاج‌خانم بساط بلندگو را جمع می‌کند و دست حاجی را می‌گیرد و از پله‌ها پایین می‌برد. هر دو روی باز و دل مهربانی دارند. اهالی این محل عادت دارند که دست‌های حاجی را توی دست‌های حاج‌خانم ببینند. حاج‌خانم برای حاجی، هم چشم است و هم همراه و هم‌زبان. رابطۀ زن و شوهر پر است از این دستگیری‌ها و حواس‌جمعی‌ها و مهربانی‌ها.

 

دنیای رنگ‌ها! خداحافظ!

پسر، تازه شیرین‌زبانی را شروع کرده و راه افتاده که بیماری مثل بختک روی جسم کوچکش سایه می‌اندازد. مدت‌ها شب و روز توی تب می‌سوزد و پاشویه کردن و درمان‌های خانگی هم بی‌فایده است. نه جایی هست که دکتر بروند و نه دارویی هست که بخواهد به نگرانی مادر پایان بدهد.

تن نحیف کودک میان آتش تب همچنان می‌سوزد و هیچ‌کاری از دست کسی برنمی‌آید. می‌گویند حصبه است که این‌جور بی‌رحمانه به جان کودک افتاده است و رهایش نمی‌کند. بالاخره تب، کودک را رها می‌کند، ولی چشم‌های او دیگر به روی جهان رنگارنگ بیرون باز نمی‌شود.

دنیای درون چشم‌های محمد، تاریک است و هرگز قرار نیست رنگ‌های بال پروانه و گسترۀ آبی آسمان را ببیند. او نابینا شده. در دوسالگی، در روستای رودمعجن تربت‌حیدریه، باید با دنیای رنگ‌ها خداحافظی و جور دیگری زندگی کند. می‌گوید: «امکانات کم بهداشتی و شدت بیماری باعث شد که بینایی‌ام را از دست بدهم.». بینایی‌ای که وقتی از دست رفت، مسیر زندگی او را برای همیشه تغییر داد..

روضه خوان نابینای کوی کارگران

 

محبوب میان بچه‌ها

محمد میان بچه‌های روستا بزرگ می‌شود. او با همه رفاقت می‌کند. نمی‌بیند، ولی خانه‌نشین و گوشه‌گیر نمی‌شود. بچه‌های روستا از بودن محمد درکنارشان و بازی کردن با او لذت می‌برند. آن‌ها به‌جای اینکه بخواهند تفاوت‌هایش را به‌رخش بکشند، درکنارش می‌مانند.

با او بازی می‌کنند و بر دلخوشی‌های کودکانه‌اش می‌افزایند. خاطرات او پر است از یاد بازی‌های روستا در کنار بچه‌هایی که هرچه بزرگ‌تر می‌شدند، رفاقتشان بیشتر می‌شد. بچه‌هایی که حتی بزرگ شدن، میان آن‌ها فاصله نمی‌اندازد. محمد می‌گوید: «کار خدا بود که مهر من را به دلشان انداخته بود. دوستان زیادی داشتم که هنوز هم رفاقتمان با هم ادامه دارد.».

 

تا پانزده‌سالگی

هرچه محمد بزرگ‌تر می‌شود، یک خصیصه در او هویداتر می‌شود. به او می‌گویند: «محمد! تو عجب صدایی داری. کمی برایمان بخوان.». سال ۱۳۳۵ است و مدرسه‌ای نیست که معلم آنجا بتواند به محمد چیزی یاد بدهد.

خط بریلی هم وجود ندارد که او بخواهد با کمک آن خواندن و نوشتن را بیاموزد، ولی او هر روز چیز‌های تازه‌ای یاد می‌گیرد و می‌خواند. رفقای محمد که خواندن و نوشتن بلدند، تنهایش نمی‌گذارند. از روی کتاب‌ها و شعرهایش برای او می‌خوانند.

محمد هر چه را می‌شنود، حفظ می‌کند؛ شعر‌ها و روضه‌ها و ترانه‌ها. صدایش هم که خوب است و می‌خواند. اهالی روستا خواندن محمد را دوست دارند. صدای خوشش به دلشان می‌نشیند. همین است که محمد را جور دیگری دوست دارند.

محمد حالا گه‌گداری توی مسجد رودمعجن بعدِ سخنرانی، روضه یا مداحی می‌خواند. سن‌وسالش کم است، اما اهالی روستا با صدایش انس گرفته‌اند. شاید قرار است همه‌چیز تا آخر دنیا توی یک روستای کوچک برای محمد ادامه پیدا کند، اما پسرخاله‌اش به روستا می‌آید تا مسیر زندگی او را تغییر دهد. او صدای محمد را که می‌شنود، تشویقش می‌کند که به مشهد بیاید و مداحی را یاد بگیرد. محمد تصمیم بزرگ زندگی‌اش را می‌گیرد.

 

آغاز یک راه تازه

از روستای کوچکشان دل می‌کند و چند وقتی را مهمان پسرخاله‌اش می‌شود. پسرخاله او را به مجالس هفتگی می‌برد و محمد اعتمادبه‌نفس خواندن در جمع را پیدا می‌کند. بعد از اینکه سخنران منبرش را تمام می‌کند، نوحه‌خوانی می‌کند.

زمانی که رادیو داشتن، مخصوص خانواده‌های اعیانی است، محمد برای خودش «رادیوگوشی» می‌خرد. کنجکاوی محمد به شنیدن وادارش می‌کند که هر شب کنار ناودان خانه بنشیند و سر سیم رادیو را به آن وصل کند و آن سر دیگر را توی گوشش بگذارد تا چیز‌های تازه یاد بگیرد.

حالا گاه‌گداری برای بچه‌ها ترانه‌های رادیو را می‌خواند و بچه‌ها لذت می‌برند. قصه‌های شب رادیو را گوش می‌کند و با همان یک‌بار شنیدن توی ذهنش ماندگار می‌شود و روز بعد آن‌ها را برای بچه‌ها تعریف می‌کند.

کارش مدتی همین است، اما هرچه مداحی برایش جدی‌تر می‌شود و روضه‌خوانی بیشتر در وجودش پامی‌گیرد، بیشتر از بقیۀ چیز‌ها فاصله می‌گیرد، تاجایی‌که کتاب می‌خرد و آن‌ها را می‌دهد دست کسانی که سواد دارند تا برایش بخوانند.

 

روضه‌خوان احمدآباد

به خواستگاری که می‌رود، می‌گوید من روضه‌خوانم. دختر چند سالی کوچک‌تر است و خانواده‌اش خیلی زود راضی می‌شوند که دخترشان را به یکی از پسر‌های روستا بدهند که ذکر ائمه را بر زبان دارد. محمد در بیست‌ودوسالگی به روستا برمی‌گردد و عقد می‌کند.

او حالا با عروس خانه‌اش به مشهد بازمی‌گردد. چند سالی را در سی‌متری اول احمد‌آباد ساکن می‌شوند. از جلسات هفتگی شروع می‌کند و کم‌کم همان‌ها که با صدای محمد حال‌وهوایی پیدا کرده‌اند، او را به دیگران معرفی می‌کنند.

محمدِ روضه‌خوان در منطقۀ احمدآباد به روضه‌های خوبش مشهور می‌شود. هر کسی روضه‌ای یا ذکر مصیبتی دارد، به‌سراغ او می‌رود. هر روز صبح لباس می‌پوشد و عبا بر دوش می‌اندازد و راهی می‌شود؛ از این خانه به آن خانه. خیابان‌های خلوت احمدآباد و کوچه‌های خاکی‌اش هر روز زیر گام‌های محمد است تا در مجالس مختلف، ذکر مصیبت بخواند. فرزند اول و دوم محمد در همین فضا به‌دنیا می‌آیند.

 

شروع از صِفر

هرچه ساخت‌وساز‌ها بیشتر می‌شود و تعداد وسایل نقلیه افزایش می‌یابد و خیابان‌ها اسم‌ورسمشان متفاوت می‌شود، رفت‌وآمد‌های محمد سخت‌تر می‌شود. حالا نوبت جهادِ بانوی مهربانش است که گام‌به‌گام خیابان‌ها را با او طی کند و هر روز با وجود کودک خردسالش راهی شود.

او کودک را بغل می‌گیرد و دوش‌به‌دوش محمد خانه‌به خانه می‌رود. می‌گوید: «ما با هم از صفر شروع کردیم.». روضه که تمام می‌شود، باز بچه را بغل می‌گیرد و راه می‌افتند. حالا نوبت جای دیگری است که قول روضه داده‌اند.

بچه‌ها که دو تا می‌شوند، تلاش‌شان هم بیشتر می‌شود. حالا کودکی توی بغل محمد جا خوش کرده و دیگری توی آغوش مادر و دست دیگرشان در دست هم است که به خانۀ بعدی برسند تا روضه‌ای دیگر را شروع کنند. گاهی از شهید کربلا بخوانند و گاهی از عباس دست‌جدا. گاهی از جوانی علی‌اکبر (ع) بگویند و گاهی از صبوری زینب (س). گاه از بی‌قراری رقیه (س) بگویند و گاهی از آزادگی حر.

 

۴۰ سال همسایگی

محمد از محلۀ احمدآباد به کوی‌کارگران می‌آید و خانه‌ای شصت‌متری می‌خرد. مردم محل هنوز نمی‌دانند که او چه روضه‌هایی می‌خواند. هنوز با صدای مرثیه‌هایش انس نگرفته‌اند، بنابراین او تا مدت‌ها مجبور است برود به محلۀ قدیمی و همان روضه‌های ماهانۀ احمدآباد را بخواند، اما او صدایش گرم است و همین که پایش به روضه‌ای باز می‌شود، هر روز تعداد درخواست‌ها بیشتر می‌شود، تاجایی‌که توی این محل هم حاجی را به روضه‌های خوب و صدای دلنشینش می‌شناسند.

بچه‌ها کمی بزرگ‌تر شده‌اند و حالا می‌شود بچه‌های کوچک‌تر را گذاشت پیش بچه‌های بزرگ‌تر تا مادر کمی آسوده‌تر دست شوهرش را بگیرد و کوچه‌پس‌کوچه‌های چمن و موسی‌بن‌جعفر و کوی‌کارگران را خانه به خانه طی کنند.

اهالی محل خیلی زود با روضه‌خوان نابینای محلۀشان انس می‌گیرند. روضه‌هایش را به گوش جان می‌شنوند و به یاد مصیبت‌های کربلا و دل‌های گرفتۀشان زار می‌زنند. روضه‌خوان و همسرش کم‌کم خانۀشان را بزرگ‌تر می‌کنند تا ساکن سی‌وشش‌سالۀ کوچۀ موسی‌بن‌جعفر ۱۴ باشند.

 

حافظه‌ام لطف خداست

سال‌های سال است که اگر بخواهد چیزی را یاد بگیرد، باید یک‌نفر برایش آن را بلند بخواند تا به حافظه بسپارد. روزگاری شعر‌های کتاب‌های جودی‌خراسانی و خزائن‌الاشعار جوهری و ریاض‌الحسینی را می‌دهد به سواد‌دار‌ها تا برایش بخوانند که حفظ کند.

بعد‌ها که نوارکاست و ضبط هم پایش به دنیای تکنولوژی باز می‌شود، به کمک محمد می‌آید تا بهتر بتواند روضه‌ها، سخنرانی‌ها و کتاب‌های حدیث را بشنود و بفهمد. حالا بچه‌ها هم می‌توانند کمکش کنند. آخر آن‌ها مدرسه رفته‌اند و باسواد شده‌اند.

از روی کتاب‌ها می‌خوانند و ضبط می‌کنند. بابا هم گوش می‌کند. هر کتاب تازه که به بازار می‌آید، می‌خرد و شعر‌هایی را که دوست دارد، حفظ می‌کند. خودش معتقد است که شعر‌های قدیم جان‌سوزتر بودند و بیشتر آدم را منقلب می‌کردند؛ البته او حالا، هم شعر‌های جدید را بلد است و هم شعر‌های قدیمی را حدیث می‌داند و احکام را یاد گرفته تا برای مستمعانش بگوید.

علاوه‌بر آن دعا‌های طولانی مثل ندبه و زیارت عاشورا و توسل و حدیث کسا را حفظ است و توی مجالسش می‌خواند. این را لطف خدا می‌داند و می‌گوید: «خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.». معتقد است که خدا نعمتی را از او گرفته تا چیز‌های بهتری به او بدهد.

 

اولین‌بار کربلا

از اولین سفر کربلایش می‌گوید. هنوز صدام سر کار است و باید با اقدامات امنیتی به زیارت بروند. دو تا مأمور بعثی همراهی شان می‌کنند. مأمور، سیادتش به مسئولیتش می‌چربد و مانع روضه‌خوانی او نمی‌شود. زمانی است که روضه‌خوانی ممنوع است.

او برای کاروانشان در آرامگاه طفلان‌مسلم و امام‌زاده محمد، مداحی می‌کند. در آرامگاه طفلان‌مسلم خانمی از حال می‌رود و مأمور عراقی مجبور می‌شود روضه‌اش را قطع کند. لحظۀ ورود به کربلا هم توی اتوبوس روضه می‌خواند و همه گریه می‌کنند. شاید از خوشبختی هم‌سفرانش است که او  همراهشان است.

لحظه‌ها باورنکردنی است. عمری روضۀشان را خوانده و حالا دستش به ضریح شش‌گوشه می‌رسد. آن را لمس می‌کند و در آغوش می‌کشد. لحظاتی باورنکردنی را پشت‌سر می‌گذارد. روضه و جماعت ممنوع است، اما محمد زیر لب زمزمه می‌کند و روضه می‌خواند و اطرافیانش ریزریز گریه می‌کنند و اشک می‌ریزند.

 

روضه خوان نابینای کوی کارگران

 

این پول بابرکت‌

می‌گوید: «پول اهل‌بیت برکت دارد.». با همین پول چند باری به کربلا و عمره و یک‌بار به حج واجب رفته است. یکی از راز‌های کارش را این می‌داند که تابه‌حال برای روضه‌هایش نرخ تعیین نکرده است. می‌گوید: «اهل‌بیت شهید نشدند تا من از این راه، کاسبی کنم.».

هرجایی که دعوتش کنند و راهش نزدیک باشد، قبول می‌کند و آن‌ها هرچقدر مقدور باشد، به او می‌دهند. معتقد است که مردم منطقۀ آن‌ها از لحاظ مالی، متوسط هستند و با پول کم، روضه می‌خوانند، ولی پولشان بابرکت است.

 

گاهی زمزمه می‌کنم

دنیای یک روضه‌خوان امام‌حسین (ع) پر است از نوا‌ها و نغمه‌هایی که زیر لب برای دل خودش زمزمه می‌کند؛ زمزمه‌هایی که گاهی گریزی به کربلا می‌زند و گاهی به دل بانوی صبر حضرت زینب (س) و گاهی از خرابه‌های شام سر درمی‌آورد و تبدیل به نجوا‌های دختر سه‌ساله‌ای می‌شود.

گاهی هم که دلش می‌گیرد، برای خودش می‌خواند. گاهی که به حرم می‌رود، بچه‌هایش دورش جمع می‌شوند و او روبه‌روی گنبد آقا، برایشان روضۀ امام‌جواد (ع) می‌خواند. عادت بچه‌هاست که با پدر به حرم بروند و بنشینند روبه‌روی آقا و گوش بسپارند به روضه‌های بابا. نوه‌ها هم حاجی را خیلی دوست دارند. هم‌بازی‌شان، پدربزرگ است و هر وقت می‌روند خانۀ آقاجانشان، از سروکول او بالا می‌روند.




* این گزارش سه شنبه ۱۱ مهر سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۶ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44